شبی غمگین...شبی بارانی و سرد.....
مرا در غربت فردا رها کرد....
دلم در حسرت دیدار او ماند........
مرا چشم انتظار کوچه ها کرد......
به من می گفت تنهایی غریب است.....
ببین با غربتش با من چه ها کرد!.......
تمام هستیم بودو ندانست.....
که در قلبم چه اشوبی به پا کرد!
و او هرگز شکستم را نفهمید.....
اگرچه تا ته دنیا صدا کرد!!!
چشمان من به دیده ی او خیره مانده بود...
جوشید یاد عشق کهن در نگاه ما
ناگاه عشق مرده سر از سینه بر کشید!
اویخت همچو طفل یتیمی به دامنم
باز ان لهیب شوق و همان شور و التهاب...
باز ان سرود مهر و محبت...ولی چه سود؟
ما هر کدام رفته به دنبال سرنوشت....
من دیگر ان نبودم و او دیگر ان منبود!!!!......
نظرات شما عزیزان: